به زندگی قسم

کد شناسه :37183
به زندگی قسم

کتاب به زندگی قسم نوشته‌ی رنه کارلینو، رمانی پرکشش و زیرکانه درباره نویسنده‌ای است که وقتی می‌فهمد داستان زندگی‌اش الهام‌بخش نویسنده دیگری شده، تصمیم می‌گیرد با گذشته‌اش کنار بیاید.
«امیلین» رمانی تازه از «جی. کلبی» نویسنده‌ای ناشناس را می‌خواند که نقل محافل است و به عنوان برترین کتاب سال انتخاب می‌شود. امیلین که در زندگی‌ شخصی‌اش مثل دیگران فراز و فرودهای بسیاری را تجربه می‌کند، در پی زندگی بهتری است. وی وقتی داستان را می‌خواند متوجه شباهت‌هایی با زندگی خودش می‌شود و خط به خط آن را، ماجرای زندگی خود می‌یابد؛ داستان دو کودکی که در انتهای جاده‌ای خاکی زندگی می‌کردند و بهترین دوستان دوران کودکی هم بودند و بعد عاشق می‌شوند و به رویایی ورای زندگی در آن جاده خاکی فکر می‌کنند.
امیلین رفته رفته می‌فهمد که جی. کولبی همان جس کولبی، بهترین دوست و عشق اولش است. جی کلبی نویسنده، همه این‌ها را پیش چشم امیلین می‌آورد که سا‌ل‌هاست از دوست دوران کودکی‌اش خبری ندارد. او که از دانستن این موضوع شوکه شده حالا باید با جس ملاقات کند و حقیقت پرفروش‌ترین رمان او را بداند. رنه کارلینو درس‌های زیادی را در این کتاب گنجانده است.
نویسنده کتاب «به زندگی قسم» (Swear on This Life)، داستان را از همین‌ ابتدای کار با ضرب‌آهنگی سریع پیش روی مخاطب می‌گذارد. داستانی واقع‌گرا، تاثیرگذار و گیرا که آن را یک‌ نفس خواهید خواند.
رنه کارلینو (Renée Carlino) فیلمنامه‌نویس و نویسنده آمریکایی است که کارش را با سرودن شعر و داستان کوتاه آغاز کرد و به تدریج خودش را به عنوان نویسنده‌ای مهم شناساند. بیشتر رمان‌های او مضمونی عاشقانه دارند و به درام و پیچیدگی‌های روابط انسانی علاقه فراوان دارد.
در بخشی از کتاب به زندگی قسم می‌خوانیم:
من وادار شده‌ بودم با کلرها زندگی کنم، به نوعی خانه‌ی ربات‌های مطیع بود، دانیال و برندون، دوقلوهای عزیز و به امان خدا رها شده‌ی چشم آهویی و توماس اوتیسمی با تکه‌های نان تستش، و سوفیا، سوفیای شیرین. بعد هم که من آمدم، امرسون، دختر جدید نیوکلایتون با کوله‌پشتی و پولیور بنفش نو، چشمان کبود و بخیه‌ی روی لب تا به چشم‌ها بیاید.
حتی نمی‌خواستم سعی کنم دوست جدیدی در مدرسه‌ی نیوکلایتون پیدا کنم. نمی‌دانستم چند‌ وقت قرار است با خانواده‌ی کلر بمانم؛ وقتی به اینجا می‌آمدیم پائولا به من گفت دنبال خانواده‌ای می‌گردند که احتمالا من را بپذیرند. وقتی می‌دیدم مادر خودم رهایم کرده، این موضوع به نظرم خنده‌دار می‌آمد.
بچه‌های دبیرستان با سرعت از کنارم می‌گذشتند و من بالای پله‌های ورودی ایستادم و فکر کردم من کی‌ام؟ بالاخره می‌فهمم؟ این زندگی سگی و مامان بابای آشغالم، تعریف می‌کنه که من کی‌ام؟ اصلا روزی می‌آد که حس طبیعی بودن داشته باشم؟ خدا را شکر، درس‌هایم در نیبل جلوتر بودند، برای همین چیزی که در اولین روزم در نیوکلایتون شنیدم، بیشتر مرور بود. روزم در تیرگی و ابهام گذشت.
بعد از مدرسه، کاری که گفتند را انجام دادم و به کتابخانه رفتم و منتظر سوفیا شدم. تا من را دید، به سمتم دوید، کوله‌پشتی سنگینش هم روی دوشش چپ و راست می‌رفت. پنج متری من که رسید بلند گفت: «یالا بگو! درباره‌اش بگو!»

 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر