داستان در سالهای جنگ میان ایران و عراق میگذرد، انیس یک
زن گورانی است (همان ولایت همیشگی داستانهای سلیمانی) که یک سال و نیم است با
کرامت مردی با گذشته مبهم، ازدواج کرده و به تهران آمده است. کرامت در تهران
دانشگاه میرود اما رفتار و کردارش عجیب است؛ بد دل است و اجازه خروج از خانه هم
به انیس نمیدهد. روزی کرامت مردی به اسم هوشنگ را به خانه میآورد و میگوید قرار
است مدتی مهمان آنها باشد اما ماندن هوشنگ طولانی میشود و با رفتاری که کرامت
دارد عرصه بر انیس تنگ میشود چون روزها که کرامت به دانشگاه میرود، انیس را در
یکی از اتاقهای خانه زندانی میکند. انیس کم کم حس میکند حضور هوشنگ در خانه
آنها مشکوک به نظر میرسد.
«غلط نکنم یه کاسهای زیر نیمکاسهٔ این آقاهوشنگ هست. از روزی که اومده از در بیرون نرفته. دمبهدقیقه
هم مثل زنها باهم پچپچ میکنن. اخلاق کرامتم که پاک گهمرغی شده. خودِ بدبختش هم
سردرگمه. یا داره کتاب میخونه، یا رادیو گوش میکنه، یا زل زده به دیوار. این قصه
سر دراز داره. خدا رحم کنه...»
بلاخره اتفاقی که نباید بیفتد میافتد، کرامت دستگیر میشود
و انیس با بچهای درون شکم تنها میماند و گرفتار مسایل و مشکلات زیاد و قربانی
مناسبات سیاسی و اجتماعی زمان خود میشود.
سلیمانی در این داستان واقعگرایانه مانند دیگر داستانهایش،
به زنی دیگر و دلمشغولیها و زندگیاش میپردازد. منتها این بار زنی ساده و دهاتی
که در نداری و تنگدستی بزرگ شده و بازیچه دست حوادثی میشود که حتی درست چیزی از
چگونگی و چرایی آنها نمیداند و در نهایت هم قربانی کینههای دنیای مردانهای میشود
که در سراسر زندگیاش بر او سایه انداخته بود.
0 نظر