«کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند»، داستان بلند یا رمان نیست. این کتاب ۱۰ داستان کوتاه یا همان داستانک را در خود جای داده است. داستانهای کوتاهی که با خواندنشان، انگار به تماشای فیلمهای کوتاه چند دقیقهای نشستهاید. چون با خواندن هر کدام از آنها، مدام در خیالتان تصویرسازی میکنید و این اعجاز قلم «بیژن نجدی» است؛ نویسندهای که کلمهها را کنار هم میچیند برای تصویرسازی.
داستان نخست کتاب، «سپرده به زمین» است؛ طاهر و ملیحه شخصیتهای اصلی داستان هستند. سالهاست که ازدواج کردهاند؛ اما بچهدار نمیشوند. یکی از روزهای سرد زمستان، سرسفره صبحانه، ملیحه به همسرش میگوید: «توی نانوایی میگن یه جسد افتاده زیر پل…» جسد متعلق به یک بچه است. داستان با روایت این موضوع، سمتوسویی دیگر پیدا میکند.
داستان دوم «استخری پر از کابوس» نام دارد. مرتضی به زادگاه خود بازمیگردد و در همان روز نخست، برای جُرمی که ۲۰ سال پیش مرتکب شده، بازداشت میشود؛ او ۲۰ سال پیش یک «قو» را کشته است. داستان میان صحبتهای مرتضی و بازجوییهای ستوان، روایت خواندنیای پیدا میکند.
نام سومین داستان کتاب «روز اسبریزی» است. غافلگیری این داستان در راوی آن خلاصه شده. یک اسب با پوست سفید و دو لکهی باریک تنباکویی لای دستهایش، راوی داستانک «روزاسبریزی» است. اسبی که نمیداند «گاری» چیست، «گاری» را ندیده، اما یک روز ناغافل، تقابل آزادی و اسارت در این داستان، بینظیر به تصویر کشیده شده است. راوی در این داستان میان دانای کل و اسب جابهجا میشود و جذابیت داستان را دوچندان میکند.
«تاریکی در پوتین» چهارمین داستان کتاب است. پسری در جنگ میمیرد و پدر تصمیم میگیرد تا همیشه سیاهپوش بماند. ماجرا حول همین ماجرا میچرخد، تا روزی که پدرسیاهپوش داستان با جوانی آشنا میشود که در رودخانه مشغول شناکردن است؛ پسری که همنام پسر مُردهاش است.
«شب سهرابکشان» داستان پنجم کتاب، روایت پسر ناشنوایی است که یک روز، روی پردهی بزرگ وسط دهکده، تصاویر شاهنامه را میبیند. تصاویری که ماجرای رستم و سهراب را به تصویر کشیده بود. نقال از روی پردهی بزرگ، داستان را روایت میکند و اهالی دهکده دورتادورش جمع میشوند. پسر ناشنوای داستان، درجستوجوی پایان ماجرای رستم و سهراب است که اتفاقاتی رخ میدهد.
«چشمهای دکمهای من» داستان ششم کتاب، عاشقانههای عجیب یک عروسک با صاحبش یعنی «فاطی» است. بمباران عراقیها خانه را خراب میکند و عروسک کوچکِ چشم دکمهای از پنجره به بیرون پرتاب میشود. عروسک راوی داستان است، عروسکی که از روز تولدش میگوید و صدای چرخ خیاطی مادر فاطی و از روزی که تانک عراقیها از کنارش عبور میکند.
هفتمین داستان کتاب «مرا بفرستید به تونل» است. داستان دربارهی پزشکی است که روی پیکر یکی از سربازان جنگی تحقیق میکند تا این فرضیه را به اثبات برساند؛ «پس از مرگ، مغز زنده میماند. این قسمت مغز لایهی فراموشی نام دارد. ما فراموش میکنیم، اما خاطرات همچنان در ذهن ما باقی میماند». این داستان از کتاب فضای متفاوتی با داستانهای دیگر دارد و بسیاری معتقدند این داستان «پست مدرن» است. پس از کشوقوسهای فراوان و کشش عجیب، پزشک در پایان داستان خودش را به موش تبدیل میکند.
«خاطرات پارهپاره دیروز»، «سهشنبهی خیس» و «گیاهی در قرنطینه» داستانهای هشتم و نهم و دهم کتاب هستند. خاطرات پارهپارهی دیروز حول محور تماشای یک آلبوم قدیمی و مرور خاطرات میگذرد. «سهشنبهی خیس» به انتظار دختری گره خورده که قرار است شاهد آزادشدن پدرش از زندان باشد، اما داستان جور دیگری پیش میرود تا معنی انتظار و چشمبهراهی تغییر کند. داستان پایانی کتاب یعنی «گیاهی در قرنطینه» روایت بیماری عجیب پسری است که به کتفش قفلی کوچک آویزان شده. پزشکها تصمیم میگیرند او را درمان کنند اما… .
0 نظر