این کتاب سرگذشت خود رکسانه گی است. او در این کتاب از دریچه چشم یک سنگین وزن زندگی را توصیف میکند و بی مهری هایی که به او نثار می شود را به تصویر میکشد. نویسنده زندگی اش را در زمان چاقی اش بازگو میکند.او با گذشت زمان بیشتر نادیده گرفته می شود و حتی در مواقعی از جامعه ترد می شود. این کتاب داستان انگیزشی نیست که شما بعد از آن تصمیم بگیرید که لاغر شوید بلکه داستان کالبدی چهل ساله است که در دوازده سالگی مورد تجاوز قرار گرفته است. نویسنده در این کتاب دوران زندگی خود را به سه بخش کودکی، نوجوانی و دهه سوم تقسیم کرده و از موضوعاتی گفته که سبب تغییر زندگی او شده است.رکسانه وزن 262 کیلو گرم را تجربه کرده است و در کلینیکی همراه پدرش در کنار پزشکان نشسته است تا جوانب عمل جراحی را بررسی کنند. رکسانه افکار درهمش را اینگونه توصیف میکند :«به من گفته شده که حضورم به چشم میآید. من فضا اشغال میکنم. هراس ایجاد میکنم. دلم نمیخواهد فضا اشغال کنم.دوست دارم بدون جلب توجه عبور کنم. دوست دارم پنهان شوم. دوست دارم تا زمانی که مهار بدنم را به دست بگیرم ناپدید شوم.» در روزگاری که اکثر دختران تمایل دارند خود را مطلوب پسران کنند و به چشم آنها دیده بشوند، رکسانه گی در برابر چیزی که جامعه از او به عنوان یک دختر انتظار دارد، مقاومت میکند و تسلیم نمیشود.او اندامی ناخوشایند را راهی برای ایجاد امنیتش انتخاب میکند. رکسانه آنقدر چاق میشود که وزن عجیب و غریبی را تجربه میکند و البته احساساتش نسبت به خودش آزار دهنده میشوند. او حس راحتی ندارد، انواع مریضیهای جسمی گریبانگیرش میشود و نمیتواند بسیاری از کارها را انجام دهد
0 نظر