زن کابین شماره 10

کد شناسه :29428
زن کابین شماره 10
  • شابک :
    9789644429965
  • ناشر :
  • مولف :
  • مترجم :
  • قطع :
    سایر
  • نوع جلد :
    سایر
  • تعداد کل صفحات :
    0
  • قيمت :
    790,000 ریال 632,000 ریال
  • موجود نیست

روث ور در کتاب زنی در کابین 10، شما را به دنیایی رازآلود و عجیب با اتفاقاتی غیر منتظره خواهد برد. رمانی مهیج که در سال 2016 منتشر شد و در لیست پرفروش‌ترین‌های نیویورک تایمز و یو.اس.ای.تودی قرار گرفت.
نویسنده در این اثر سعی بر آن داشته که با بهره‌گیری از اتفاقات غیرمنتظره، مهیج و خوفناک داستانی را ارائه کند که شما را به این فضای عجیب خواهد برد..
کتاب زنی در کابین 10 (The Woman in Cabin 10) اثر دیگری از نویسندۀ کتاب معروف و پرطرفدار کتاب در یک جنگل تاریکِ تاریک است. روث ور (Ruth Ware)، نویسندۀ رمان رازآلود و پرفروش در یک جنگلِ تاریکِ تاریک، حالا با رمان دیگری بازگشته است. رمانی به همان اندازه گیرا و مسحور کننده و این‌ بار در دریا، ماجرایی جذاب که ما را به یاد آثار آگاتا کریستی می‌اندازد
در قسمتی از کتاب زنی در کابین 10 میخوانیم:
سر جایم خشکم زده بود و بدن گرم دلایلا که نفس‌نفس می‌زد را در بغل گرفته بودم و سعی می‌کردم بشنوم.
هیچ.
و بعد یکهو خیالم راحت شد. حتماً دِلایلا زیر تختم قایم شده بود و وقتی به خانه آمدم در اتاق را به رویش بسته بودم. یادم نمی‌آمد که در را بسته باشم، اما ممکن بود وقتی به خانه آمده بودم ناخودآگاه این کار را کرده باشم. راستش چیز زیادی از ایستگاه مترو به بعد یادم نمی‌آمد. در راه خانه که بودم سردردم شروع شده بود و حالا که از وحشتم کم می‌شد، احساس می‌کردم از پایین جمجمه‌ام از سر گرفته می‌شود. واقعاً نباید وسط هفته نوشیدنی می‌خوردم. وقتی بیست سالم بود این کار ایرادی نداشت، اما دیگر مثل قبل نمی‌توانستم از پس خماری بربیایم.
دلایلا در بغلم ناراحت بود، تکان می‌خورد و پنجه‌هایش را در بازوهایم فرو می‌کرد، رهایش کردم و رُبدوشامبرم را پوشیدم و کمربندش را به دور خودم محکم کردم. بعد او را برداشتم تا به درون آشپزخانه پرتابش کنم.
اما وقتی در اتاق را باز کردم، مردی آن جا ایستاده بود.
تلاش برای به یاد آوردن ظاهرش بی‌فایده بود، زیرا حدود بیست‌وپنج بار با پلیس درباره‌اش صحبت کردم و نتیجه‌ای نداشت. مدام می‌پرسیدند: «حتی یه خرده از پوست مچ دستش رو هم ندیدی؟» نه، نه و نه. سوئیشرت گشادی پوشیده بود و دستمالی دور بینی و دهانش بسته بود و همه‌چیز در سایه قرار داشت. به‌ جز دستانش.
دستکش لاستیکی پوشیده بود. همین بود که به‌ شدت مرا ترساند. دستکش‌ها داد می‌زدند: «کارم رو بلدم.»، یعنی «آماده اومده‌‌م.»، یعنی «دنبال چیزی به‌ جز پولتم.»
لحظه‌ای طولانی همان‌طور روبه‌روی هم ایستادیم در حالی‌ که چشم‌های براقش در چشم‌هایم قفل شده بود.
.

 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر