کتاب دیوانه بازی توسط کریستین بوبن؛ نویسنده سرشناس و معروف فرانسوی به نگارش درآمده است. بوبن یکبار دیگر با استفاده از جملات شگفتانگیز هر خوانندهای را مجذوب خود کرده و در این داستان سعی میکند که پستی و بلندی زندگی یک دختر را روایت کند.
کتاب دیوانهبازی (The crazy pace) بازگو کننده داستان دخترکی است که جنونآمیز زندگی خود را میگذراند، دختری که در سیرک زندگی میکند و نخستین عشق حیات خود را با علاقهمند شدن به یک گرگ تجربه میکند. این داستان پر از گفتارهایی است که هر خوانندهای در هنگام خواندن کتاب به بازگویی چندین باره آنها علاقه نشان میدهد.
کریستین بوبن (Christian Bobin) در کتاب دیوانه بازی تلاش میکند تا دخترکی نترس و مستقل را نشان دهد که همین مورد سبب جذاب بودن این داستان شده. واقعهای انباشته از احساسات پاک و متعجب کننده یک دخترک غیر مطیع.
چیزی که باعث تفاوت داستانهای کریستین بوبن در قیاس با دیگر نویسندههای سرتاسر دنیا شده است، ارزش دادن این نویسنده به جزئیات است، چیزی که دیگر نویسندهها توجه کمتری به آن نشان میدهند، به طرزی که خواننده با خواندن کتابهای بوبن خود را در محیط داستان احساس میکند.
در مدت زمان خواندن کتاب دیوانه بازی متوجه علاقه فرار این دختر میشوید، گریز از خانواده و حتی گریز از خود. دخترکی که شادی و آسایش خود را در فرار میبیند و در آخر نیز آن را پیدا میکند. به نظر دخترک داستان، کسانی که دوستمان دارند بیشتر باعث از بین رفتن شادی ما میشوند، چراکه آنها فرار و دیوانه بازی ما را قبول نمیکنند.
کریستین بوبن در این کتاب نشان میدهد که آسایش و شادی تنها در ضمانت حرکت در قالب استانداردها و مقررات جامعه نیست، بلکه بعضی مواقع نیاز است برای رسیدن به موفقیت و نشاط از قالب جامعه رها شد و خوشبختی را در چیزهای دیگر تجسس کرد.
نویسنده در عین لطافت و با بهرهگیری از جملات هنرمندانه طوری دخترک را به تصویر کشیده و از زبان او حرف میزند که خواننده در مرد بودن نویسنده این کتاب شک میکند، چرا که این همه ظرافت تنها از یک زن سر میزند، در حالیکه در کمال ناباوری نویسنده این داستان یک مرد است.
کریستین بوبن همانطور که خودش زندگانی متمایزی داشته است، در داستانهایش، شخصیتهایی متمایزی به وجود میآورد و زندگی و رخدادها و رویدادهای معمول آن را از منظر این شخصیتها با نگاهی فلسفی و گفتاری شاعرانه بازگو میکند. داستان، از دختر بچهای شروع میشود که مدام در فرار است برای پیدا کردن خود، و تا به پایان در ذهن، زبان و دید او به جهان، انسانها و محیط اطراف جریان مییابد. زبان زنانهی این نوشتار یکی از نکتههای در خور اندیشه آن است.
جملات برگزیده کتاب دیوانه بازی:
- آنهایی که توی بستر میمانند، یا توی وان پرآب، مثل هماند. آنها میگذارند آواز نهنگهای آبیرنگ، و گریز شاهانهی زمان که سپری میشود، تا قلبشان رخنه کند.
- عشق مثل سیرک دایرهای میسازد، با خاک اره فرش شده و زیر پاهای برهنه نرم است و زیر پارچهی قرمز متورم از باد، درخشان.
- آدمهای کمی قادرند به دیوانگیهای خودشان بخندند.
- کمتر دوست داشتن به معنای دیگر دوست نداشتن است.
- تجربهی تحقیر شدن مانند تجربهی عشق، فراموش نشدنی است.
در بخشی از کتاب دیوانه بازی میخوانید:
سه روز است از هتل بیرون نرفتهام. زکام بدی شدهام. نه: زکام خوبی شدهام. کمی تب و رؤیاهای زیاد. صاحب هتل صبحانهام را به اتاقم میآورد. نان روغنی، قهوه، عسل زنبورهایی که این عس را ساختهاند، در دو کیلومتری اینجا در کندوشان خوابیدهاند.
چیزی نمینویسم. به موسیقی هم دیگر گوش نمیکنم. خیکی را همچنان دوست دارم، سرشتِ وفاداری دارم، آنچنان که گاهی نیاز پیدا میکنم از این سرشت بیاسایم. جای دیگری بروم، روی درخت مجاور پر بکشم. این روزها با یک نفر دیگر به خیکی خیانت میکنم و چرا نه با چهار نفر دیگر: دوست دارم آهنگهای بیتلها را گوش کنم. دگیر بیرون نمیروم و از صاحب هتل هم جرأت نکردهام بخواهم نوار کاستی برایم بخرد.
از زکام مثل یک دوست مواظبت میکنم. شب پنجره را به روی رطوبت صنوبرها باز میکنم. این نوع بیماری کوچک را میپرستم. در گذشته تر و خشک کردنهای بیشتر و چند بازیچهی دور از تصور را برایم همراه میآورد. وقتی تب هم با آن میآمیخت، چیزهای قشنگی میآفرید: روحی که در چند سانتیمتری جسم سوزان در پرواز بود، رخوتی که مقتدرانه همهی اعضا را دربرمیگرفت و نوعی کسالت که کسلم نمیکرد. پس دنیا میتوانست به همین سادگی باشد: تکهای از آسمان که از توی بستری از ورای پنجره میشود دید. زکام، آبله مرغان و سرخک سه فرشتهی زنگهای تفریح هستند: بچههای دیگر که مبتلا نشدهاند برمیگردند سر کلاس و تو به بازی کردن اامه میدهی. دکتر مهربان حقی را به تو اعطا کرده و برگ مرخصیای به تو داده است: میتواند دستکم سه روز از دنیا و زندگیاش کناره بگیرد.
دنیای کتاب –
کتاب دیوانهبازی روایتی است از عشق، رهایی و آزادی دخترکی که تصمیم به فرار گرفته است. کتاب دیوانه بازی توسط کریستین بوبن؛ نویسنده سرشناس و معروف فرانسوی به نگارش درآمده است. بوبن یکبار دیگر با استفاده از جملات شگفتانگیز هر خوانندهای را مجذوب خود کرده و در این داستان سعی میکند که پستی و بلندی زندگی یک دختر را روایت کند. کتاب دیوانهبازی (The crazy pace) بازگو کننده داستان دخترکی است که جنونآمیز زندگی خود را میگذراند، دختری که در سیرک زندگی میکند و نخستین عشق حیات خود را با علاقهمند شدن به یک گرگ تجربه میکند. این داستان پر از گفتارهایی است که هر خوانندهای در هنگام خواندن کتاب به بازگویی چندین باره آنها علاقه نشان میدهد. کریستین بوبن نویسندهی معاصر فرانسوی نوشتههایی از جنس رهایی دارد. او تجربههای سادهی زندگی خود را دستمایهی خلق آثاری کرده که عشق در آن موج میزند و لحن صمیمی داستانهای او تا مدتها خستگی را از ذهن و روح خواننده پاک میکند. کریستین بوبن (Christian Bobin) در کتاب دیوانه بازی تلاش میکند تا دخترکی نترس و مستقل را نشان دهد که همین مورد سبب جذاب بودن این داستان شده. واقعهای انباشته از احساسات پاک و متعجب کننده یک دخترک غیر مطیع. چیزی که باعث تفاوت داستانهای کریستین بوبن در قیاس با دیگر نویسندههای سرتاسر دنیا شده است، ارزش دادن این نویسنده به جزئیات است، چیزی که دیگر نویسندهها توجه کمتری به آن نشان میدهند، به طرزی که خواننده با خواندن کتابهای بوبن خود را در محیط داستان احساس میکند. در مدت زمان خواندن کتاب دیوانه بازی متوجه علاقه فرار این دختر میشوید، گریز از خانواده و حتی گریز از خود. دخترکی که شادی و آسایش خود را در فرار میبیند و در آخر نیز آن را پیدا میکند. به نظر دخترک داستان، کسانی که دوستمان دارند بیشتر باعث از بین رفتن شادی ما میشوند، چراکه آنها فرار و دیوانه بازی ما را قبول نمیکنند. کریستین بوبن در این کتاب نشان میدهد که آسایش و شادی تنها در ضمانت حرکت در قالب استانداردها و مقررات جامعه نیست، بلکه بعضی مواقع نیاز است برای رسیدن به موفقیت و نشاط از قالب جامعه رها شد و خوشبختی را در چیزهای دیگر تجسس کرد. نویسنده در عین لطافت و با بهرهگیری از جملات هنرمندانه طوری دخترک را به تصویر کشیده و از زبان او حرف میزند که خواننده در مرد بودن نویسنده این کتاب شک میکند، چرا که این همه ظرافت تنها از یک زن سر میزند، در حالیکه در کمال ناباوری نویسنده این داستان یک مرد است. کریستین بوبن همانطور که خودش زندگانی متمایزی داشته است، در داستانهایش، شخصیتهایی متمایزی به وجود میآورد و زندگی و رخدادها و رویدادهای معمول آن را از منظر این شخصیتها با نگاهی فلسفی و گفتاری شاعرانه بازگو میکند. داستان، از دختر بچهای شروع میشود که مدام در فرار است برای پیدا کردن خود، و تا به پایان در ذهن، زبان و دید او به جهان، انسانها و محیط اطراف جریان مییابد. زبان زنانهی این نوشتار یکی از نکتههای در خور اندیشه آن است.
دنیای کتاب –
بخشی از کتاب دیوانه بازی: سه روز است از هتل بیرون نرفتهام. زکام بدی شدهام. نه: زکام خوبی شدهام. کمی تب و رؤیاهای زیاد. صاحب هتل صبحانهام را به اتاقم میآورد. نان روغنی، قهوه، عسل زنبورهایی که این عس را ساختهاند، در دو کیلومتری اینجا در کندوشان خوابیدهاند. چیزی نمینویسم. به موسیقی هم دیگر گوش نمیکنم. خیکی را همچنان دوست دارم، سرشتِ وفاداری دارم، آنچنان که گاهی نیاز پیدا میکنم از این سرشت بیاسایم. جای دیگری بروم، روی درخت مجاور پر بکشم. این روزها با یک نفر دیگر به خیکی خیانت میکنم و چرا نه با چهار نفر دیگر: دوست دارم آهنگهای بیتلها را گوش کنم. دگیر بیرون نمیروم و از صاحب هتل هم جرأت نکردهام بخواهم نوار کاستی برایم بخرد. از زکام مثل یک دوست مواظبت میکنم. شب پنجره را به روی رطوبت صنوبرها باز میکنم. این نوع بیماری کوچک را میپرستم. در گذشته تر و خشک کردنهای بیشتر و چند بازیچهی دور از تصور را برایم همراه میآورد. وقتی تب هم با آن میآمیخت، چیزهای قشنگی میآفرید: روحی که در چند سانتیمتری جسم سوزان در پرواز بود، رخوتی که مقتدرانه همهی اعضا را دربرمیگرفت و نوعی کسالت که کسلم نمیکرد. پس دنیا میتوانست به همین سادگی باشد: تکهای از آسمان که از توی بستری از ورای پنجره میشود دید. زکام، آبله مرغان و سرخک سه فرشتهی زنگهای تفریح هستند: بچههای دیگر که مبتلا نشدهاند برمیگردند سر کلاس و تو به بازی کردن اامه میدهی. دکتر مهربان حقی را به تو اعطا کرده و برگ مرخصیای به تو داده است: میتواند دستکم سه روز از دنیا و زندگیاش کناره بگیرد.
دنیای کتاب –
بخشی از کتاب دیوانه بازی: سه روز است از هتل بیرون نرفتهام. زکام بدی شدهام. نه: زکام خوبی شدهام. کمی تب و رؤیاهای زیاد. صاحب هتل صبحانهام را به اتاقم میآورد. نان روغنی، قهوه، عسل زنبورهایی که این عس را ساختهاند، در دو کیلومتری اینجا در کندوشان خوابیدهاند. چیزی نمینویسم. به موسیقی هم دیگر گوش نمیکنم. خیکی را همچنان دوست دارم، سرشتِ وفاداری دارم، آنچنان که گاهی نیاز پیدا میکنم از این سرشت بیاسایم. جای دیگری بروم، روی درخت مجاور پر بکشم. این روزها با یک نفر دیگر به خیکی خیانت میکنم و چرا نه با چهار نفر دیگر: دوست دارم آهنگهای بیتلها را گوش کنم. دگیر بیرون نمیروم و از صاحب هتل هم جرأت نکردهام بخواهم نوار کاستی برایم بخرد. از زکام مثل یک دوست مواظبت میکنم. شب پنجره را به روی رطوبت صنوبرها باز میکنم. این نوع بیماری کوچک را میپرستم. در گذشته تر و خشک کردنهای بیشتر و چند بازیچهی دور از تصور را برایم همراه میآورد. وقتی تب هم با آن میآمیخت، چیزهای قشنگی میآفرید: روحی که در چند سانتیمتری جسم سوزان در پرواز بود، رخوتی که مقتدرانه همهی اعضا را دربرمیگرفت و نوعی کسالت که کسلم نمیکرد. پس دنیا میتوانست به همین سادگی باشد: تکهای از آسمان که از توی بستری از ورای پنجره میشود دید. زکام، آبله مرغان و سرخک سه فرشتهی زنگهای تفریح هستند: بچههای دیگر که مبتلا نشدهاند برمیگردند سر کلاس و تو به بازی کردن اامه میدهی. دکتر مهربان حقی را به تو اعطا کرده و برگ مرخصیای به تو داده است: میتواند دستکم سه روز از دنیا و زندگیاش کناره بگیرد.
دنیای کتاب –
از کتاب دیوانه بازی: شما دخترها جوان هستید. دوستداشتنی، به زودی از جنگل درس خواندنها بیرون میروید و به محوطهی باز زندگی میرسید. در آن میرقصید، گریه میکنید. در آن همه چیز را مییابید و از دست میدهید، گاهی همزمان. در این زندگی از همه چیز میتوان چشم پوشید. چشم پوشیدن فریبندهترین طریقهی از دست دادن است. همه چیز مگر یک چیز، آنچه میخواهم به شما بگویم گفتهی مادربزرگم است، چند ساعتی پیش از مرگش این را به من گفت-زنی بود روستایی، تنها زن کمونیست دهکدهاش، در تمام عمر بدبختی به سرش باریده بود: بچهای معلول، یکی دیگر که در اردوگاه کار اجباری مرد، بیماریها و فلاکت انگار از آسمان میبارید. یک روز- آن موقع دوازده یا سیزده سال داشتم- از او پرسیدم: ماما بزرگ چه چیزی در زندگی از همه مهمتر است؟ جوابش را فراموش نکردهام: فقط یک چیز در زندگی به حساب میآید، کوچولو، و آن نشاط است، هیچوقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد.
دنیای کتاب –
جملات برگزیده کتاب دیوانه بازی: آنهایی که توی بستر میمانند، یا توی وان پرآب، مثل هماند. آنها میگذارند آواز نهنگهای آبیرنگ، و گریز شاهانهی زمان که سپری میشود، تا قلبشان رخنه کند. - عشق مثل سیرک دایرهای میسازد، با خاک اره فرش شده و زیر پاهای برهنه نرم است و زیر پارچهی قرمز متورم از باد، درخشان. - آدمهای کمی قادرند به دیوانگیهای خودشان بخندند. - کمتر دوست داشتن به معنای دیگر دوست نداشتن است. - تجربهی تحقیر شدن مانند تجربهی عشق، فراموش نشدنی است.