ساعت ۸ صبح است و سر و کله مشتری ها کم کم
پیدا می شود. یکی یکی وارد می شوند. اگر هر روز دیگری بود من الان در خواب ناز
بودم اما امروز، روز خواب نیست. روز نامزدی روشنه است و من از همین الان حاضر و
آماده سر کار هستم. تا همین جا ۴ سیگار دود کرده ام و ۲ فنجان
بزرگ قهوه خورده ام.
اول از همه مادر شوهر می رسد. جلو می روم و به رسم خوشامد گویی افغانها دست یکدیگر
را می گیریم و سه بار گونه های یکدیگر را می بوسیم. روشنه پشت سر اوست. شبح کوچک
آبی رنگی در حجاب سنتی افغانی، سرتاپایش پوشیده است. فقط جلوی چشمانش قسمتی توری
دوزی شده دارد که اجازه می دهد دید محدودی به دنیای بیرون داشته باشد.
روشنه معمولا لباسهایش را خودش میدوزد. ساری ها و شلوار قمیص
های خیلی قشنگ واغلب در زمینه های یاسی و گل بھی، سبز لیمویی
و زنگاری برای خود می دوزد. لباس های خوشرنگش، به بخصوص در زمینه سراسر خاکستری
شهر کابل و یا حتی در جمع های بزرگ بین زنان دیگر با لباس های تیره و بیروحشان چون
زیبایی رنگین پروانه ای به چشم می آید. اما امروز، در رعایت سنت های روز عروسی و
نامزدی برقع به تن کرده است. امروز صبح او، در خانه پدری، زیر این پوشش خود را فرو
برده و اینجا آمده تا شش ساعت دیگر در پوشش سنگین دیگری از سایه چشم غلیظ، مژه
مصنوعی هایی به بزرگی بال پرستوها، موهایی بی حرکت و پر حجم چون موهای مجسمه های
یادبود و لباسی پر زرق و برق تر از چرخ و فلک ها دوباره ظهور کند.
شپز پشت سر خانم ها است و به دنبال او، توپکای، بصیره، بهار و بقیه آرایشگران هم
می آیند، با عجله داخل می شوند و روسری های خود را بر می دارند تا با هم سرخوشی
خنده و غیبت و کار سخت امروز را شروع کنیم. باید از هفت خوان تبدیل روشنه بیست و
یکساله به یک عروس تمام عیار افغانی سربلند بگذریم.
پیرایش را شروع می کنم و می بینم که پیشاپیش از دردی که خواهد
کشید صورتش در هم رفته است. به شوخی به او می گویم: «خوب، خودت در خانه کارهایت را
می کردی و می آمدی!» و بقیه می خندند.
روشنه با صدایی رنجیده و پرشکوه می گوید: «ولی آن ها فقط با تیغ، موها را می
زنند.» و بلافاصله قرمز می شود و نگاهش را به زیر می اندازد.
می دانم که نمی خواهد مادر شوهرش فکر کند او، هنوز هیچی نشده،
به شوهر آینده اش، که هنوز او را حتی ندیده است، ایراد می گیرد. نمی خواهد هیچ
بهانه ای به دست او بدهد. و وقتی بالاخره سرش را بلند می کند و مرا نگاه می کند،
در پس لبخندش، دلشوره او را احساس می کنم.
اما انگار مادر داماد متوجه حرف او نشده باشد. سرش گرم پچ پچ کردن با یکی از
دخترانش بوده است. و وقتی دوباره به روشنه نگاه می کند نگاهش ناراضی نیست، بلکه
مالکانه و پر غرور است.
پدر روشنه پزشک حاذقی بود و قبل از آنکه در ۱۹۸۸ به پاکستان
بگریزد در کابل زندگی خوبی داشت. اما آنجا به او اجازه طبابت ندادند و به ناچار با
واکس زدن کفش های مردم حداقل درآمدی برای خانواده اش تأمین می کرد.
0 نظر