کتاب زنده باد زندگی، اثر پینو کاموچی پیرامون داستان زندگی فریدا کالو به همت نشر ثالث به چاپ رسیده است. آندره برتون فریدا را چنین توصیف میکرد: “یک بمب پیچیده شده در روبان ابریشم.” رفتاری سرکشانه با افکاری ویرانگر. با جوری از زیبایی که برای هرکس قابل درک نبود. با صدای قوی و خندههایی انفجاری و چشمانی نافذ و تا ابد زنده که هرگز بسته نمیشوند و به ما که اتوپرترههایش را نگاه میکنیم، خیره ماندهاند. همان طور که در دفترچهاش کمی قبل از سیزدهم ژوییه ۱۹۵۴ نقاشی کرد که: “من به نوشتن برایت ادامه خواهم داد، همیشه.”
فریدا که در سال ۱۹۰۷ در مکزیکوسیتی به دنیا آمد، یکی از نامدارترین زنان تاریخ هنر معاصر است. پدرِ فریدا از عکاسان مشهور مکزیک بود که در دوران کودکیِ دخترش، عکسهای زیادی از او گرفته است. اما حوادث زندگی به گونهای باورنکردنی برای فریدا رقم خورد؛ فقط هجده سال داشت و در دانشگاه در رشتهی پزشکی تحصیل میکرد که در تصادف وحشتناک اتوبوس دچار آسیبهای شدید بدنی شد. پس از این تصادف و بستری شدن فریدا بود که فریدا برای فرار از سکونِ بستر به نقاشی کشیدن روی آورد.
پس از حادثه تصادف، نامزد فریدا از ازدواج با او منصرف شد و این مسئله، زمینهای شد برای آشنایی فریدا با دیهگو ریورا، نقاش دیواری معروف مکزیکی که در نهایت این مسئله به ازدواج آن دو انجامید که به فراز و فرود زندگی این دو نقاش مکزیکی به شکل مفصل در کتاب حاضر پرداخته شده است. البته فراز و فرودهای زندگی فریدا بسیار بود که در این کتاب به بخشهای پررنگی از آن پرداخته شده است.
در قسمتی از کتاب حاضر میخوانیم:
از زمانی که عاشق دیهگو شدم فهمیدم عشق چیست. عشقی با آن قدرت نوعی وادادگی مطلق بود. برای خانوادهام این مصیبت به حساب میآمد؛ پدرم از نگرانی سکوت کرده بود و از نظر مادرم که کاتولیکی پرشور بود با آن همه وابستگی به سنتها، دیهگو کمونیست بود، مردی بی ایمان و طلاق گرفته که بیش از حد مینوشید و شهرتی روزافزون در زنبارگی داشت. حساب زنهایی که با او به سر برده بودند از شماره خارج شده بود! مادرم فریاد میزد: “و این قدر هم که زشت و چاق است!”
برایش چندان اهمیتی نداشت که او مشهورترین هنرمند مکزیک است و من میتوانستم با او در آسایش زندگی کنم، مخصوصا که بعد از تصادف به خاطر هزینههای درمانی و عملهای جراحی همهی داراییمان را از دست داده بودیم. اصلا نمیخواست دلیلش را بشنود. طفلک مامان متوجه نبود از این به بعد هیچ چیز نمیتواند جلویم را بگیرد. به شهرداری رفتم و تاریخ را مشخص کردم؛ بیست و یکم اوت ۱۹۲۹ آن روز به کمک خدمتکارمان برای خودم دامنی بلند، بلوزی و شالی آماده کردم. آتل پاهایم را بستم تا بتوانم در طول مدت لازم ایستاده بمانم و با او ازدواج کردم. روزنامهها نوشتند: یک فیل و یک کبوتر! بجز روزنامهنگاری که به وقایع زندگی دیهگو ریورای بزرگ علاقمند بود (یا ترجیحا دیهگو ریورای جنجالی، آن طور که این نشریهی زرد دیهگو را میدید) و پدرم کسی همراهمان نبود. پدرم دیهگو را کنار کشید تا به او بگوید: دختر من مریض است و تمام عمرش مریض خواهد بود. اگر میخواهی هنوز برای منصرف شدن وقت هست، اما اگر واقعا قصد داری با او ازدواج کنی من رضایت میدهم…
0 نظر