کیمیاگر

کد شناسه :15088
کیمیاگر

رمان کیمیاگر نوشته پائولو کوئلیو، پر طرفدار‌ترین کتاب جهان است و بیشتر از صد میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است. این کتاب، عنوان رمانی با بیشترین ترجمه را از آن خود کرده است. رمان کیمیاگر داستانی پرکشش و جذاب است که سبک داستانی آن مشابه سبک داستان‌های شرقی است؛ داستان مخاطب را تشویق می‌کند به رها کردن تعلقات و وابستگی‌ها و آغاز سفریک ه باعث پیدا کردن شناخت در نهاد بشر می‌شود.
داستان کیمیاگر، براساس قصه‌ای از هزار و یک شب نوشته شده و ماجرای پسری است به نام سانتیاگو که در شهر زیبای آندلس زندگی می‌کند و به چوپانی مشغول است. آندلس، شهری که توریست‌های زیادی را بخاطر داشتن دهکده‌ها تاریخی و طبیعت سرسبزش  به خود جذب می‌کند. این زیبایی ها توجه سانتیاگو را به خود جلب کرده بود
سانتیاگو چوپانی است که به گله‌اش علاقه زیادی دارد با اینکه می‌داند گوسفندهایش فقط به آب و غذا فکر می‌کنند و هیچوقت متوجه سرسبزی طبیعت که در آن هستند نمی‌شوند و زیبایی غروب را نمی‌بینند و نمی‌توانند آن را تعریف و یا تحسین کنند اما در کنار گوسفندانش سفر می‌کند.
پدر و مادر سانتیاگو به دلیل اینکه همیشه برای بدست آوردن همه چیز تلاش زیادی کرده‌اند آرزوهایشان را فراموش کرده‌اند. اما سانتیاگو سواد خواندن و نوشتن دارد و تا سن ۱۶ سالگی در صومعه آموزش می‌بیند آن هم به این دلیل که پدر و مادرش دوست داشتند او کشیش و مایه سر بلندی و غرور آنها شود. سانتیاگو از دوران کودکی آرزو داشت دنیا را بییند و کشف کند. آرزوی کشف کائنات، آرزوی پیدا کردن خود و شناخت خود واقعی‌اش و در نهایت شناخت خدا، هم آرزو و هم اهداف سانتیاگو است و مطمئن است یک روز به آن خواهد رسید.
سانتیاگو برای اینکه به سفر برود و بتواند جهان و هستی را بشنود چوپانی را انتخاب می‌کند. یک شب گوسفندهایش را به کلیسایی متروک می‌برد. آنجا خوابی عجیب را برای دومین بار می‌بیند.
« با گوسفندهایم در چراگاهی بودم. بچه‌ای سر رسید و با حیوانات شروع کرد به بازی… خیلی دوست ندارم هرکسی بیاید و با گوسفندهایم بازی کند، آن‌ها از آدم‌هایی که نمی‌شناسند می‌ترسند، اما هرازگاهی بچه‌ها می‌توانستند با آن‌ها بازی کنند بی آن‌که میش‌ها بترسند. این برایم جالب بود که بدانم حیوانات چگونه سن آدم‌ها را تشخیص می‌دهند؛ چرا از بچه‌ها نمی‌ترسند و با آن‌ها زود انس می‌گیرند؟ پسر بچه، مدتی با میش‌هایم بازی کرد، اما ناگهان به سمت من آمد، دستم را گرفت و مرا تا اهرام برد. در مقابل اهرام مصر پسرک به من گفت، اگر تا این‌جا بیایی، گنجی به دست خواهی آورد… زمانی که می‌خواست محل دقیق گنج را نشانم دهد، هر دو دفعه از خواب پریدم.»

 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر