شازده کوچولو جیبی سلفون

کد شناسه :53269
شازده کوچولو جیبی سلفون

کتاب شازده کوچولو از زبان خلبانی روایت می شود که که هواپیمایش در یکی از صحراهای دوردست آفریقا خراب شده است و آنجا با موجود عجیبی آشنا می شود؛ شازده کوچولو. که از سیاره ای دوردست به زمین آمده است. شازده کوچولو بسیار کنجکاو و دوست داشتنی است و در ضمن اینکه سوالاتش را از خلبان می پرسد و با او حرف میزند، ماجرای سفرش را برای خلبان تعریف میکند.
او از سیاره بسیار کوچکی آماده است که در آنجا تنها زندگی میکرده است. روزی متوجه روئیدن گلی زیبا در سیاره اش می شود و بعد از بگو مگویی که با گلش می کند قصد میکند که سیاره اش را ترک کند.او سفرش را آغاز میکند به سیارات مختلفی می رود که آخرین سفرش زمین است.
در سیاره اول پادشاهی زندگی میکند که به دنبال رعیت است و از شازده کوچول می خواهد رعیت او باشد. در سیاره دوم خا نه مردی خودپسند است که دوست دارد شازده کوچولو ستایشگر وی باشد.
سیاره سوم شخصی می خواره ای است که مدام می خورد تا می خواره بودنش را فراموش کند.در سیاره چهارم تاجری زندگی میکند که مدام در حال شمردن و تملک همه چیزها، همه سیاره ها و ستاره هاست و درگیر عدد و رقم است، در سیاره پنجم به فانوس بانی برمیخورد که موظف از هر یک دقیقه فانوس یک سیاره را روشن و خاموش کند چون سیاره بسیار کوچک است و هر یک دقیقه به دور خود می چرخد و شب و روزش بسیار کوتاه است.
شازده کوچولو در سیاره ششم جغرافی دانی را می بیند که در حال ثبت چیزهایی در کتاب قطور خود است اما او گل ها را چون فانی هستند در کتاب خود ثبت نمیکند.
شازده کوچولو نهایتا در زمین فرود می آید در صحرای بی آب و علف آفریقا. او ماری را میبیند و به او میگوید و به او میگوید که حتی اگر پیش آدمها هم برود احساس تنهایی خواهد کرد و به او قول میدهد که اگر روزی دلش خواست دوباره به سیاره اش برگردد.می تواند او را با قدرت جادویی اش دوباره به آنجا برگرداند؛ زیرا او حلال تمام مشکلات و معماها است. او پس از آن به گلی برمیخورد که عبور کاروانی را از صحرا دیده و به همین دلیل تعداد آدمها را  شش هفت تا می داند که چون ریشه ندارند باد آنها از این طرف به آن طرف میبرد.
شازده کوچولو از کوهی بالا می رود و هر چه سلام میکند فقط صدای خودش را می شوند و گمان میکند که زمین جای عجیبی است که آدمها هرچه را که میشنوند تکرار میکنند در حالی که در سیاره خودش گلی داشت که همیشه با او حرف میزده، او همچنین به باغ گلی برمیخورد که مانند گل خودش در سیاره خودش هستند و میفهمد که گلش به دروغ خودش را تنها گل جهان میدانسته.اما در ادامه با روباهی آشنا می شود که نگاهش در مورد گلش تغییر میدهد زیرا با او درباره اهلی شدن و وابستگی و زمانی صحبت میکند که او برای گلش گذرانده و همین باعث می شود که گل او برایش یگانه باشد.
در آخر شازده کوچولو نزد مار بازمیگردد تا به قولش وفا کند و او را به سیاره خودش باز گرداند.
 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر