بلندیهای بادگیر یا به عنوانی دیگر «عشق هرگز نمیمیرد» بارها به عنوان عاشقانهترین رمان انگلیس برگزیده شده است. این کتاب که شرح دلدادگی کاترین و هتکلیف را بیان میکند، تصویری واضح، دلنشین و در عین حال تلخی از این دلباختگی و سنگهاییست که بر سر راه آن دو افتاده است. رمان روایتی است عاشقانه که با لحنی شاعرانه تعریف شده است و به وضوح اوج تاثیر رفتارهای خوش و رفتارهای بد را در طی زمان به تصویر میکشد.
کتاب از ورود آقای لاکوود به عمارت وادرینگهایست آغاز میگردد. او که برای اجاره عمارتی دیگر از متعلقات آقای هتکلیف به آن منطقه آمده، رسم ادب را بر این میداند که به عمارت صاحبخانه خود سری بزند. او طی این دیدار با شخصیت نچسب و نچندان دوست داشتنی صاحتخانه خود آشنا شده و بعد از خدمتگزار خانه خود، الن، جویای گذشته او و جویای سرگذشت فردی به نام کاترین ارنشاو میشود. روایت الن این چنین آغاز میگردد که، کاترین کودکی بود که پدرش هتکلیف را به خانه شان آورد. با ورود هتکلیف به امارت وادرینگهایتس یا همان بلندی های بادگیر، سرنوشت دو خاندان به طور کل تغییر یافت و وارد مسیری سرشار از ناخوشی شد.
با ورود هتکلیف، هیندلی، فرزند ذکور و ارشد خانواده ارنشاو کمر بر تحقیر وی میبندد و بعد از مرگ پدرشان با او رفتاری بدتر از یک خدتمگزار را پیش میگیرد. این در حالی ست که کاترین با هتکلیف پیوند عمیقی پیدا کرده و ریسمانی از محبت در همان دوران کودکی در بین این دو کودک شکل گرفته است. هیندلی رفته رفته رفتاری مشمئز کنندهتر از خود نشان میدهد و هتکلیف که از همان دوران کودکی آثار واضحی از خشونت و بیرحمی از خود نشان داده، کینه عمیقی از وی به دل میگیرد. اوضاع تنها زمانی در مسیر نابودی قرار گرفته و تمامی شخصیتهای داستان را با خود همراه میسازد که هیندلی ملاقات و ارتباط بین خواهر خود و هتکلیف را غدقن اعلام میکند. در همین حین است که خانواده ارنشاو با خانواده لنیتون، خانوادهای ثروتمند و اشرافی آشنا میشوند و این آشنایی به ازدواج کاترین با ادگار لنیتون ختم میشود. و این سرآغازیست برای رشته انتقامهایی که هتکلیف سرخورده، با عزمی جزم، به گرفتنشان همت میگذارد.
داستان هتکلیف را سرتاسر از دید الن دین، خدمتگزاری که از کودکی وی را میشناخته و در کنار او بزرگ شده است میشنویم. این مساله چیزیست که باید بعد از اتمام کتاب، در ذهن خود به سراغش برویم و به این بیندیشیم که آیا الن، فردی که از هتکلیف از لحظه ورودش به خانه نفرت داشت و تا موقع مرگ او و حتی پس از آن این نفرت را با خود به همراه داشت، واقعا با دیدی بیطرفانه داستان را بازگو کرده است یا مثل همیشه و مثل تمام اوقاتی که برای هر کس پیش میآید، به تعصبات و احساسات خود اجازه داده افسار زبانش را در دست بگیرند؟ این از دید من جزء طنازیها و خصوصیات بسیار ماهرانه و ظریف امیلی برونته محسوب میشود. نویسندهای که در کنار پدر کشیش و دو خواهر نویسندهاش؛ قلم خود را برای نسلهای آینده به یادگار گذاشته است.
رمان بلندی های بادگیر گرچه در نگاه اول اثریست عاشقانه که به قلم دختری تنها و متکی بر تخیل خود نوشته شده، و گرچه فضا و ادبیات وی در زمان حال نمیگنجد و به نوعی باطل گردیده و جزو کلاسیکها محسوب میگردد، اما امیلی برونته با چنان خلاقیت و صراحتی تاثیرات رفتارهای ستیزهگرانه و خشن را بر روح و روان آدمی به تصویر کشیده است که گویی او در زمان حال زیسته و در زمینه این ناهنجاریها مدرکی دانشگاهی داشته است. افراد زیادی این کتاب و این داستان را در حد داستانی برجسته و اثری به یادماندنی نمیدانند اما از دید من، این داستان دامنه وسیعی برای اندیشیدن در مقابل انسان میگستراند. متاسفانه این کتاب هم از آن دسته کتابهاییست که پس از مرگ خالق خود، او راه به شهرتی جهانی رسانده است.
0 نظر